9 months to you

P:1
آفتاب سئول از پشت پرده‌های ابریشمی نازک به داخل خانه می‌خزید و ذرات غبار را در هوا می‌رقصاند. کریس در آشپزخانه ایستاده بود، فنجان قهوه‌اش در دست، اما نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم در میان آن ذرات نور خیره شده بود. صدای ملایمی از اتاق خواب به گوش رسید؛ صدای لینا، همسرش، که با خودش زمزمه می‌کرد. او می‌دانست آن زمزمه، احتمالاً صحبت با موجود کوچکی بود که در رحمش در حال رشد بود. دلش گرفت. عشق عمیق و بی‌قید و شرطی به لینا در وجودش موج می‌زد، عشقی که از همان روز اول ملاقات در یک کافه شلوغ در ایته‌ون، قلب تنهای استرالیایی‌اش را تسخیر کرده بود. اما این عشق، در مواجهه با ایده پدر شدن، تبدیل به وحشتی فلج‌کننده می‌شد. تصویر گریه‌های بی‌امان نوزاد، بوی پودر بچه، مسئولیتی بی‌پایان، و از دست دادن آزادی‌هایی که با لینا به سختی به دست آورده بودند، وجودش را پر از هراس می‌کرد.
لینا وارد آشپزخانه شد. پیراهن گشاد پنبه‌ای اش بر تنش موج می‌زد، و دستش ناخودآگاه روی شکمش قرار داشت. چشمان درشت و باهوشش که معمولاً پر از شوخی و مهر بود، این صبح، عمیق و ناراحت به نظر می‌رسید.
"صبح بخیر،عزیزم," کریس گفت با صدایی که سعی داشت طبیعی باشد، و فنجان دیگری از قهوه برایش ریخت.
لینا لبخندی کوچک و گذرا بر لب آورد."صبح بخیر.خوب خوابیدی؟"
"نه زیاد.تو؟"
لینا شانه‌ای بالا انداخت و کنار پنجره ایستاد،به بیرون نگاه کرد. حیاط کوچک آپارتمانشان پر از گلدان‌های گل داودی بود که با هم کاشته بودند. سکوت سنگینی بینشان نشست، سکوتی که پر بود از تمام بحث‌های ناتمام، تمام نگاه‌های پر از التماس لینا و تمام طفره‌روی‌های کریس.
"کریس,"صدای لینا لرزان بود. "دیشب... دیشب حس کردم تکان می‌خورد. مثل پروانه‌ای کوچولو"
کریس دستش را سفت کرد روی پیشخوان آشپزخانه.انگشتانش سفید شدند. "لینا، لطفاً دوباره نه."
"چرا نمی‌خواهی حتی در موردش صحبت کنی؟این فقط یک اسباب بازی نیست، کریس. این... این بخشی از من و توست."
کریس چشمانش را بست."ما توافق کردیم. قرار بود فقط ما دو نفر باشیم. تو و من، در سفر به دور دنیا، در شب‌های فیلم دیدن روی این مبل، در کشف رستوران‌های جدید. بچه همه چیز را عوض می‌کند. همه چیز را."
لینا به سمت او چرخید و اشک در چشمانش حلقه زده بود."همه چیز از قبل عوض شده، کریس! چه تو بخواهی چه نخواهی! من اینجا هستم. حامله‌ام. و تو هر روز بیشتر از من دور می‌شوی. انگار که من مرتکب جرمی شده‌ام."
کریس نگاهش را برگرداند.نمی‌توانست آن درد را در چشمان معشوقه‌اش تحمل کند. قلبش مثل هیزمی خشک می‌شکست، اما ترس، قوی‌تر بود.
دیدگاه ها (۰)

•𝐏۳•𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲مشتش رو به میز کوبید کمی مایع قرمز رنگی که از دستش...

•𝐏۲•𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲جلوی در ایستاده بود توان وارد شدن نداشت دوماهی برا...

چشمانش؟ مانند قهوه ادم را معتاد می کرد و ستارگان همه درون چش...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط